خورخه به كمك اوزه بیو، پدرش و با كار در آخر هفته های متمادی، توانست در 300 متر مربع از زمین های خانواده در منطقه «لاس هراس» یك خانه بسازد؛ ساختمانی 2 طبقه و آجری با حیاط كه بچه ها می توانند در آن بازی كنند.
لیونل 26 ژوئن كه مادر و فرزند از بیمارستان ایتالیایی مرخص میشوند، به اینجا آورده میشود.
6 ماه بعد میشود لیونل را در آلبوم خانواده دید، با لپ گوشتالو و شلوار آبی و تی شرت سفید كوچكی روی تخت پدر و مادرش است.
فک کنم منظورش این عکسه :
در 10 ماهگی،
دنبال برادرهایش می دود و دچار اولین سانحه می شود!
از خانه بیرون می رود – و كسی چه می داند چرا؟- شاید برای بازی با بقیه بچه های خیابان كه هنوز آسفالت نشده و به ندرت ماشین از آن می گذرد. یك دوچرخه می آید و به او می زند. بدجوری گریه می كند، همه از خانه می دوند توی خیابان. به نظر می رسد چیزی نشده و فقط ترسیده ولی كل شب ناله می كند و بازوی چپش ورم می كند.
او را به بیمارستان می برند؛
استخوانش شكسته، باید گچ بگیرند، در عرض چند هفته هم جوش می خورد.
اولین جشن تولدش می رسد و خاله ها و عموها برایش یك پیراهن فوتبال می خرند و تلاش می كنند او را هم به جمع هواداران تیم آینده اش در بیاورند:
نیولز اولد بویز؛
اما هنوز خیلی زود است.
لئو در 3 سالگی كارت بازی را ترجیح می دهد و توپ های خیلی كوچكتر را ( تیله).
انبوهی از آنها را از هم بازی هایش می برد و كیسه اش همیشه پر است.
پدر و مادرش در جشن تولد 4 سالگی به او یك توپ سفید و قرمز می دهند، شاید آن موقع است كه علاقه سرنوشت ساز او شكل می گیرد تا اینكه یك روز همه را غافلگیر می كند. پدر و برادرانش دارند در خیابان بازی می كنند و لئو برای اولین بار تصمیم می گیرد به بازی شان بپیوندد. خیلی وقت های دیگر ترجیح داده بود تیله بازی كند و ببرد ولی نه این بار.
خورخه می گوید:
«وقتی دیدیم چكار می تواند بكند، همه مان حیرت كرده بودیم. قبل از آن هیچ وقت بازی نكرده بود.»
لیونل 26 ژوئن كه مادر و فرزند از بیمارستان ایتالیایی مرخص میشوند، به اینجا آورده میشود.
6 ماه بعد میشود لیونل را در آلبوم خانواده دید، با لپ گوشتالو و شلوار آبی و تی شرت سفید كوچكی روی تخت پدر و مادرش است.
فک کنم منظورش این عکسه :
در 10 ماهگی،
دنبال برادرهایش می دود و دچار اولین سانحه می شود!
از خانه بیرون می رود – و كسی چه می داند چرا؟- شاید برای بازی با بقیه بچه های خیابان كه هنوز آسفالت نشده و به ندرت ماشین از آن می گذرد. یك دوچرخه می آید و به او می زند. بدجوری گریه می كند، همه از خانه می دوند توی خیابان. به نظر می رسد چیزی نشده و فقط ترسیده ولی كل شب ناله می كند و بازوی چپش ورم می كند.
او را به بیمارستان می برند؛
استخوانش شكسته، باید گچ بگیرند، در عرض چند هفته هم جوش می خورد.
اولین جشن تولدش می رسد و خاله ها و عموها برایش یك پیراهن فوتبال می خرند و تلاش می كنند او را هم به جمع هواداران تیم آینده اش در بیاورند:
نیولز اولد بویز؛
اما هنوز خیلی زود است.
لئو در 3 سالگی كارت بازی را ترجیح می دهد و توپ های خیلی كوچكتر را ( تیله).
انبوهی از آنها را از هم بازی هایش می برد و كیسه اش همیشه پر است.
پدر و مادرش در جشن تولد 4 سالگی به او یك توپ سفید و قرمز می دهند، شاید آن موقع است كه علاقه سرنوشت ساز او شكل می گیرد تا اینكه یك روز همه را غافلگیر می كند. پدر و برادرانش دارند در خیابان بازی می كنند و لئو برای اولین بار تصمیم می گیرد به بازی شان بپیوندد. خیلی وقت های دیگر ترجیح داده بود تیله بازی كند و ببرد ولی نه این بار.
خورخه می گوید:
«وقتی دیدیم چكار می تواند بكند، همه مان حیرت كرده بودیم. قبل از آن هیچ وقت بازی نكرده بود.»